بیزارم از شاعران،چه کهنه چه نو.اینان همه در چشم من تنک مایگان اند و
دریاهای کم ژرفا.اندیشه شان نه چندان که باید به ژرفا فرو رفته است.ازاین
رو احساس شان در ژرفنا غوطه نزده است.وه که میان زمین و آسمان چه چیزهاست
که تنها شاعران به خواب دیده اند و بس!
واز همه بالاتر،بر فراز آسمان
ها:زیرا خدایان همه مجازهای شاعرانه اند و ترفندهای شاعرانه!همانا که این
مجازها همیشه ما را بر میکشند درست تا به اقلیم ابرها تابر آن عروسکان
پوشالی رنگارنگ خود را نشانیم و آن ها را خدایان و ابر انسان نام دهیم.و
آنان برای نشستن بر این کرسی ها چندان که باید سبک اند،این خدایان و
ابرانسانان همه!
وه که چه بیزارم ازاین کمبودیان همه که وجودشان را البته
می باید رویدادی بزرگ شمرد!
وه که چه بیزارم از شاعران!!!
چنین گفت زرتشت(نیچه)
