خودت می پرسی فردا چطور قدرتی پیدا
میکنی که درباره ی همان کاری که دیروز کرده ای و از مدتها پیش هم غیر از
آن کار نکرده ای ، ادامه بدهی ، از کجا قدرتش را پیدا می کنی که این
کارهای پوچ ، این هزاران هزار نقشه را که به هیچ جا نمی رسد ، این تقلا ها
برای بیرون آمدن از فلاکت خرد کننده ، تلاش هایی را که همیشه مرده زاد به
دنیا می آیند ، پیش ببری . و این همه به خاطر اینکه یک بار دیگر به خودت
ثابت کنی، که هر شب پای دیوارت و زیر دلشوره ی فردا که هربار شکننده تر
کثیف تر از روز پیش است ، سقوط کنی .
شاید هم پیری آب زیر کاه باشد که می
آید و تهدیدمان می کند ، دیگر آن قدر ساز نداری که زندگی را با آن برقصانی
، موضوع این است . همه ی جوانی ات به انتهای عالم کوچیده تا در سکوت
واقعیت بمیرد . حالا از شما می پرسم وقتی دیگر به قدر کافی دیوانه نیستی
، کجا باید رفت ؟ واقعیت احتضاری است که تمامی ندارد . واقعیت این دنیا
مرگ است . باید بین مرگ و دروغ یکی را انتخاب کرد . من هرگز نتوانستم
خودکشی کنم .
لویی فردینان سلین
سفر به انتهای شب
+
تاريخ چهارشنبه هشتم دی ۱۳۸۹ساعت 18:53 نويسنده علی
|